چند میفروشی؟

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد.تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.یک روز،وقتی که همسرش برایش ناهار آورد،کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن زد و در دم کشته شد.در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد،کشیش متوجه چیز عجیبی شد.هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد،مرد گوش میداد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد،اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد،او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان میداد.پس از مراسم تدفین،کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.کشاورز گفت:خوب،این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسرمن میگفتند،که چقدر خوب بود،یا چقدر خوشگل یا خوش لباس بود،بنابراین من هم تصدیق میکردم.کشیش پرسید،پس مردها چه میگفتند؟کشاورز گفت:آنها میخواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه؟

با تشکر از استاد ارجمند حجت اله اسدی نسب



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان های آموزنده و مطالب جالب ، ،

تاريخ : جمعه 27 بهمن 1391 | 8:31 بعد از ظهر | نویسنده : روزبه رجبی |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.